عشق آمد و امن جانم گرفت


شحنۀ شوقم گریبانم گرفت

عشوه ای فرمود چشم کافرش


زاهد دین گشت و ایمانم گرفت

رشته ای در کف ز زلف سر کشش


گرچه مشکل آمد آسانم گرفت

آفتابی گشت تابان در مهش


تحت و فوق و کاخ و ایمانم گرفت

از شراره آه و برق سینه سوز


آتشی در خرمن جانم گرفت

بس ز گلها بی وفائی دیده ام


خیمۀ گل از گلستانم گرفت

چون صبوحی عاقبت لعل لبت


در میان آب حیوانم گرفت